>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

اندیشه های زندگی

No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه   
 
Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه  
  
God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که
حتما روزهای ما بدون غم بگذره   
 
laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه
بدون هیچ بارونی، نداده
  
 
 
but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در
مقابل مشکلات تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه
  
 
 
and light for the way
و چراغ راهمون میشه

اندیشه های زندگی

The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی  
 
for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند   
 
for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت  
 
 
 
When you feel down because you didn't get what
you want just sit tightand be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که
می خواستی برسی ناراحت نشو
 
 
 
 
because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده  
 

روشی دیگر برای درست کردن پنیر

این روش با صرفه تر است و مقدار پنیر در یافتی در مقابل با روش قبلی بیشتر است 


دولیتر شیر راکه در قابلمه ریخته ایم روی گازمی گذاریم تا با حرارت ملایم گرم شود

از داروخانه قرص مخصوص تهیه پنیر را خریداری کنید یک چهارم قرص را با 4قاشق آب و یک قاشق چایخوری نمک بگذارید حل شود

شیر نباید جوش بخورد اینقدر که کمی دست آدم احساس گرمی کندهم زده تا حرارت شیر در ظرف یکسان باشدزیر گاز را خاموش کنید سپس محلول مایه را اضافه کرده هم بزنیدو درب قابلمه را بگذارید و روی آن را بپوشانیدو مثل ماست در جای گرمی گذاشته و اجازه دهید ببندد بعداز حدود یک ساعت با کارد برش هایی به مایه بزنید و دوباره روی آن را بپوشانید

ممکن است زمان بسته شدن برای شیر با در صد چربی متفاوت باشد ولی صبر داشته باشیدزمانی که برشهای شما جمع شد و آب زرد رنگی مابین برشها ایجاد گردید با ملاقه آرام مایه را درون پارچه لطیف را که در آبکش گذاشته ایدبریزید مطمئن شوید که پنیر به اندازه کافی بسته شده یکی از آن راهها این است که آب اضافی آبکش را بررسی کنید اگر زرد رنگ بود بسته شده اگر به سفیدی می زد یعنی محتوی شیر است پس هنوز بسته نشده است پس اگر بسته نشده بود مایه را به درون قابلمه برگردانید

و باز هم صبر کنید و پس از بسته شدن مایه را درون پارچه ریخته و لبه های پارچه را برگردانید و یک بشقاب سنگین روی ان بگذارید و اجازه دهید به آرامی عمل حذف آب صورت پذیردپس از اینکار پنیر را برش داده و با توجه به ذائقه خود در صورت تمایل باز نمک استفاده کنیدودر ظرف در داری در یخچال گذاشته بگذارید سرد شود

طرز تهیه چند نوع پنیر

طرز تهیه پنیر با ماست :

مواد لازم :

یک کیلو

شیر

      چهار  قاشق غذاخوری

ماست

ابتدا شیر را بجوشانید . سپس شعله اجاق را کم کنید و چهار  قاشق ماست به آن بیفزایید . مدت هفت  دقیقه به هم بزنید تا شیر بریده شود . بعد آن را از پارچه نازکی که داخل آبکش قرار داده اید رد کنید و پارچه را روی پنیر برگردانید و به مدت چهار الی پنج  ساعت روی آن جسمی سنگین قرار دهید تا آب آن خارج شود.  بعد پنیر را قطعه قطعه کرده ، در آب نمک نگهـــداری کنید .  

 طرز تهیه پنیر با سرکه :

مواد لازم :

یک کیلو

شیر

سه  قاشق غذاخوری

سرکه

 ابتدا شیر را حرارت دهید . وقتی شیر به جوش آمد ، شعله اجاق را خاموش کنید. سپس سه قاشق سرکه به آن اضافه کنید و بهم بزنید تا شیر بریده شود. سپس آن را از پارچه نازکی که داخل آبکش قرار داده اید رد کنید . پارچه را روی پنیر برگردانید و به مدت چهار الی پنج  ساعت جسمی سنگین روی آن قرار دهید تا آب آن خارج شود . سپس پنیر را قطعه قطعه کرده ، داخل آب نمک نگهداری کنید .  

طرز تهیه پنیر با مایه پنیر :

مواد لازم :

یک کیلو

شیر

یک دوم  قاشق چایخوری

 مایه پنیر

شیر را پس از جوشاندن از روی حرارت بردارید و بگذارید قدری خنک شود . به حدی که دمای آن کمی بیشتر از دمای بدن باشد . سپس مایه  پنیر را در آن بریزید و بگذارید تا شیر به پنیر تبدیل شود ( زمان لازم جهت تهیه این پنیر 15 دقیقه است ). 

 

 امیدوارم مورد استفادتون قرار گرفته باشه. 

البته من پنیر به روش ماست  رو انتخاب کردم.حالا رفتم قرص پنیر از عطاری خریدم تا اون روش رو هم امتحان کنم.

یک داستان واقعی

  کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند .

زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند ...

دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند .

روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود .

روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت .

روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد ، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد .

در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه ، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت ...

در بین اجناس حراجی ، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود . رنگ آمیزی اش عالی بود . در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد . رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود . کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت .

حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد ، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید . کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود .

زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست . کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند . پس از نصب ، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد ، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد . کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید .

زن پرسید : این رومیزی را از کـجا گرفته اید ؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود . این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند . او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود . وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است . باورکردنش برای زن سخت بود ...

سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم ، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند ، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتریش را ترک کند . شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او ، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت ...

کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد ، ولی زن گفت : بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم . زن پذیرفت ...

زن در سوی دیگر شهر ، یعنی جزیره استاتن Staten Island زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود .

شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد . تالار کلیسا تقریباً پـر بود . موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود . در پایان برنامه و هنگام خداحافظی ، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسیاری از آنها گفتند که بازهـم بـه کلیسا خواهند آمد .

وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد ، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است . مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند . مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند .

پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت : اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم . سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود ، برد .

کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتی زن در را باز کرد ، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود ...   

*آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.*

شیوانا و پیرمرد فرتوت

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد ؟!

شیوانا در حالی که سعی می‌کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند، از زن قضیه را پرسید...

زن گفت: این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمت‌کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می‌زند.

از بس شب و روز کار می‌کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه‌ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می‌رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی‌کنیم و سعی می‌کنیم با فاصله از او حرکت کنیم.

ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم؟!!

شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید: این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می‌کردید؟

دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند.

زن نیز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد!

به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟!!

ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم؟!!

شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه‌اش زد و به او گفت: ای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختر بی‌ادب و مادر گستاخش می‌گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم، دیگر سراغ شما آدم‌های بی‌ادب و زشت طینت نمی‌آمدم و همنشین اشخاصی می‌شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند...

پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت: اگر این حرف را بزنم دلشان می‌شکند و ناراحت می‌شوند!

مرا از گفتن این جواب معاف‌دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان‌ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم!

پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد.

شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان‌ها و دشنام‌ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند...

شکلات

             mmmmmmmmmmm!!yami  yami 

                        مطمئتم هوس کردی...شایدم همین الان بری یکی بخری !

قرار بود

    قرار بود  ...

              چه عاشقانه  ...

                         "  پرواز  "   کنیم  ...

    

                 "  پر  "  زد  و  رفت                                                                          

          تا من بمانم  ...                                                            

              با دهانی که ...                                             

        از تعجب  "  واز  "  است ........             

 

توکای پیر

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد.
پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می‌کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتی کسی پیر می‌شود، زندگی را طور دیگری می‌بیند، غذایم را از دست دادم؛ اما فردا می‌توانم تکه نان دیگری پیدا کنم.
اما اگر اصرار می‌کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می‌کردم؛ پیروز این جنگ، منفور میشد و دیگران خود را آماده می‌کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می‌انباشت و این وضعیت می‌توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.

فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی‌های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.

پند استاد


نوجوانی باهوش تمام کتاب‌های استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان می‌خواند.
استادش به او گفت؛ به یک شرط می‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی. شاگرد پرسید چه امری؟
استاد کفت: آموزش بده اما نصیحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟
استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است.
شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید سعی می‌کنم امر شما را انجام دهم.
گفته می‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی‌داد.
ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می‌گوید: سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد.