>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

گروه 99

 پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: 'چرا اینقدر شاد هستی؟' آشپز جواب داد: 'قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم...' پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : 'قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.' پادشاه با تعجب پرسید: 'گروه 99 چیست؟؟؟' نخست وزیر جواب داد: 'اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!' پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: 'قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند

!

  روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

  

 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!  

  

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

   

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

   

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!  

 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

   

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

   

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

 

یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

  

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

  

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!  

 

عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

یک زندگی عاشقانه به تمام معنا(ژو و لیو)

داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانه‌ای شده است و توجه زیادی به 

   

خود جلب کرده است. بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک  

 

زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسن‌تر،اخلاقی 

 

  و پسندیده نبود.  

    

برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند، فرار کنند و درغاری در استان ژیانگ‌جین زندگی  

 

کنند.  

 

بزرگترین سایت تفریح و سرگرمی ایرانیان |www.funshad.com 
 

 در اول زندگی مشترک آنها بی‌چیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی، طوری که  

 

مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین  

 

کنند.در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارخ‌العاده‌ای را شروع کرد، او با دست خالی  

 

شروع به کندن پلکان‌هایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این  

 

کار را پنجاه سال ادامه داد. 

 

بزرگترین سایت تفریح و سرگرمی ایرانیان |www.funshad.com 
 

 نیم قرن بعد در سال ۲۰۰۱، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار 

 

 پله کنده شده با دست پیدا کردند. 


هفته پیش «لیو» در ۷۲ سالگی در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت  

 

همسرش سوگوار بود. 


دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگی این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به  

 

یک موزه کند.(احساساتی شدم) 

 

جدآ عشق به این میگنا.من که ادعا نمیکنم تا این حد عاشقم شما چطور؟ 

 

عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

مسابقه مرد افکن

مردی در مسابقه اطلاعات عمومی شرکت کرده‌است و سعی در بردن دارد!  

 


1- جنگ صد ساله چقدر طول کشید؟ 


الف: 116 سال
ب: 99 سال
ج: 100سال
د: 150 سال
 


او نمی تواند به سوال جواب دهد . 

 

2- کلاه‌های پاناما در چه کشوری تولید می شوند؟ 



الف: برزیل  


ب: شیلی  


ج: پاناما  


د: اکوادور


حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک می‌کند.  

   

  3- روس‌ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرند؟   


 
الف: ژانویه 


ب: سپتامبر 


ج: اکتبر 


د: نوامبر


خوب! بقیه حضار باید به دادش برسند .   

 

 4- اسم شاه جرج ششم چه بود؟  


الف: ادر 


ب: آلبرت 


ج: جرج 


د: مانوئل 

 


این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت می‌کند . 

 
 

 5- نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده است؟  


الف: قناری  


ب: کانگارو 


ج: توله‌سگ 


د: موش


در این جاست که شرکت کننده بخت برگشته از ادامه مسابقه انصراف می‌دهد .  

  

((اگه دوست دارین جواب مسابقه رو ببینید برید رو ادامه مطلب))

ادامه مطلب ...

تو هنوز جا داری تا...

                         

  


وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی..  .  

    

وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند... 

 


وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..   

   

وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!  

  

   

وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه  فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ... 

  

 

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..      

 وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...    

 

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...   

 

  

فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود     "

 


ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...

ارزیابی

 

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.   

 

آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟

کرگردن ها هم عاشق می شوند

                        

     

 

کرگردن گفت : نه امکانه ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.

 

دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است یکی  

 

باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .

 

کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من  

 

می گویند پوست کلفت ...

 

دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.

 

کرگدن گفت : من که قلب ندارم من فقط پوست دارم .

 

دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .

 

کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .

 

 ....برید به ادامه مطلب.....

 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

ارزش خوندن داره بخون...  
  
                                       شـریـکــــــ ــ ـ ـ ..   
 
           


در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان  

 

زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
 

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از  

 

نگاهشان خواند:
 

«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار  

 

هم خوشبختند .»
 

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و  

 

غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو 

 

به رویش نشست.
 

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
 

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
 

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
 

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد  

 

به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به  

 

این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو  

 

ساندویچ سفــارش بدهند.
 

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به  

 

طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد.  

 

اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز  

 

شریک باشیم . »
 

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را  

 

نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک  

 

ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در  

 

همه چیز با هم شریک باشیم.»
 

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو  

 

آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
 

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
 

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید .  

 

منتظر چی هستید؟ »
 

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا یم هستم!

...اگر میتوانستم

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم  !

 

 

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و   

 

لکه  دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شود ...

 

 

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه  

 

 را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم ...

 

 

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در  

 

یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ،  

 

 

 

شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن

  

 می  کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم  ...

 

 

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر   

  

روی لباسم نقش می بندند  ...

 

 

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی  

 

بیشتر می خندیدم  ...

 

 

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار  

 

نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است ... 

 

 

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن  

 

بیشتر است .

 

 

 

به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را  

 

می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم  

 

پرورش  دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم
 

 

 

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم :  

 

بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم  

 

دوستتان دارم

 

 

 

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ،   

آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم...