>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

قربانی

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

 

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

 

شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

 

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

 

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

 

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

نظرات 7 + ارسال نظر
حمیدرضا 16 فروردین 1389 ساعت 19:27 http://www.TakClub.com

سلام وبلاگ قشنگی داری اگه با تبادل لینک موافقی من رو با نام تک کلوب دات کام لینک کن.
ممنون

قطره 18 فروردین 1389 ساعت 21:12 http://ghtreh.mihanblog.com

سلام داستان جالبی بود...
بعضی وقتا مردم اسیر خرافات و جهل هستن و فکر میکنن خیلی عاقلن

گل مینا 19 فروردین 1389 ساعت 07:23 http://nasserabdollahi.blogsky.com

بسیار زیبا بود.
تو روزانه هام قرارش دادم.

لطف کردی گلم.

سلام
متن زیبایی بود البته داستان خوبی بود
لاله واژگون

آهوخانوم 22 فروردین 1389 ساعت 09:06 http://www.ahookhanom.persianblog.ir/

برای خاطر نخستین گل ها

نانا 22 فروردین 1389 ساعت 15:55 http://nana2.persianblog.ir

دوست قدیمی
نیم نگاهی
گذری
بر مزارم بینداز

محمد مهدی قاهری 21 اردیبهشت 1389 ساعت 00:58 http://sabahonar.blogsky.com

سلام . مطالبی که . ارسال کردین .بسیار جالب و آموزنده بود . گذاشتمشون روی وب سایت . موفق باشید و پایدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد